دسترسی به منابع مقالات : بررسی حکایات عقلای مجانین در مثنوی های عطار بر اساس کتاب نیشابوری- قسمت ۹
1 min read
یکبار چندین شبانهروز در زیر درختی دستافشانی میکرد و میگفت: هوهو. دوستان که آنجا وی را به آن حال دیدند سبب آن بیخودیش را پرسیدند. وی فاختهای را نشان داد که بر شاخ درخت کوکو میکرد و شبلی در موافقت او در جوش و خروش آمده. رفتاری که در حق حلاج کرد، ظاهراً از اسباب مزید شوریدگیهای وی گشت. میگویند بیست و دو بار او را به بیمارستان– یعنی به دیوانه خانه- بردند. در بیمارستان ظاهراً چندبار نیز وی را زنجیر کردند و درینباره بعضی حکایات نیز راجع به وی نقل کردهاند که یادآور قصههای دیوجانس و بهلول است. یکبار وقتی یاران او را به بیمارستان بردند و زنجیر کردند، گفت: در چشم شما من دیوانهام و شما عاقل، کاشکی دیوانگی من بیفزایدی و عقل شما نیز افزوده آیدی که من با این دیوانگی خویش هر روز به او نزدیکتر میشوم و شما با آن عقل خویش هر روز از او دورتر. در واقع با این بیان طعنآمیز، شبلی میخواست حتماً به یاران خاطرنشان سازد آنچه سالک را به حق نزدیک میکند رهایی از عقل است و از استدلال و مصلحتجویی؛ از اینکه عاقلان وی را نمیپسندیدند؛ حتّی به خود نیز میبالید و از این تکروی خویش نیز راضی بود. یک بار چنانکه سلمی از وی نقل میکند، گفت: اگر همه خلقِ عالم مرا قبول کنند، این خود برای من مصیبتی خواهد بود از آنکه میاندیشم اگر مشرب و ذوق آنان با مشرب و ذوق من موافق نمیبود، مرا قبول نمیکردند. درین شوریدگیها سخنان وی شطح آمیز بود و شطحیات شبلی حتی از آنچه از بایزید و حلاج نقل کردهاند گهگاه گستاخانهتر مینمود.
شبلی قبل از مرگ سخنی گفت که طرز تلقی او را از مرگ و از عرفان بیان میکند. “مرگ سهگونه است: مرگ در راه دنیا، مرگ در راه عقبی و مرگ در راه مولا؛ آنکه در دوستی دنیا بمرد منافق مرد، آنکه در دوستی عقبی بمرد زاهد مرد و آنکه در دوستی مولی بمرد عارف مرد.” مرگ خود او (اواخر ذیالحجه ۳۲۴ق) در حقیقت مرگ تصوف یا مرگ مکتب بغداد بود؛ چرا که بعد از او تا یک چند بغداد از شور و هیجان تصوف خالی ماند.(زرین کوب،۱۳۸۵: ۱۵۲)
۲-۹-۳- محمد معشوق طوسی
محمدِ معشوق، نام یکی از مشایخ ایرانی است که دربارهی او چیزی جز چند حکایت شیرین در آثار نویسندگان و مشایخ صوفیه به جا نمانده است. زادگاه و موطن او شهر طوس در خراسان بوده است. وی در نیمهی دوم قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری زندگی میکرده و بزرگانی چون فردوسی طوسی و ابوسعید ابوالخیر او را ملاقات کردند. این شیخِ صوفی نه شاعر بوده و نه نویسنده، چه بسا خواندن و نوشتن نیز نمیدانسته است، با این همه، داستانهایی دربارهی او نقل کردهاند که حکایت از مقام شامخ وی در تصوف میکند؛ البته اگر خصوصیات این شخص در همین حد بود، چه بسا نام او نیز همانند صدها شیخ و عارف بلندمرتبه در عالم اسلام یکی دو نسل پس از وی به دست فراموشی سپرده میشد؛ ولی یک خصوصیت بارز در شخصیت این مرد بوده که موجب شده است که نه تنها نامش از خاطرهها محو نشود؛ بلکه حتی از وی به عنوان یکی از شخصیتهای استثنائی و ممتاز در کتابهای صوفیه یاد شود، این خصوصیت چیزی جز دیوانگی نبود. وی نمونهی بارز کسانی بود که در تاریخ تصوف و عرفان اسلامی به نام “عقلاء المجانین” شناخته شدهاند. قدیمترین سندی که دربارهی محمد معشوق در دست است، سخنی است که هجویری در کشفالمحجوب گفته است. هجویری هرچند که معاصر معشوق طوسی بوده، از ظواهر امر چنین برمیآید که موفق به زیارت وی در خراسان نشده است. احتمالاً به همین دلیل است که اظهارنظرش دربارهی او بسیار کوتاه است. نه داستانی نقل میکند و نه مطلبی دربارهی سوانح زندگی او. همینقدر مینویسد: «شیخ محمدِ معشوق زندگانی نیکو وخوب داشت». اولین نویسندهای که تا حدودی به تفصیل از محمدِ معشوق یاد کرده است، عینالقضاه همدانی (متوفی ۵۲۵ ه ق) است. عینالقضاه که بیش از یک قرن پس از محمد معشوق میزیسته است در دو نامه از مکتوبات خود، حکایاتی دربارهی شیخ نقل کرده و در ضمن آنها سخنانی نیز در معرفی شخصیت او گفته است. “محمدِ معشوق تُرکی قبا بسته بود.” این جملهی کوتاه از عینالقضاه بیش از جملهی هجویری محمدِ معشوق را معرفی میکند. ظاهراً قاضی میخواهد بگوید که معشوق طوسی مردی بود در مجاهدت، شجاع. قبا بسته بودن او کنایه از چالاکی اوست در راه حق. قاضی در اینجا معشوق را تُرک خوانده است. ترک بودن او نیز میتواند کنایه از دلیری و بیباکی و چالاکی او باشد؛ امّا صفت ترکی در اینجا صرفاً به کنایه به کار برده نشده است معشوق، اصلاً نیز ترک (ترکمان) بوده است زیرا در یکی دیگر از نامههای خود، عینالقضاه ضمن نقل داستانی رمزی، از محمدِ معشوق و امیرعلی عبو به عنوان “دو ترکمان” که از مجذوبان (صوفیانی که بیتحمل رنج و زحمت سلوک، از پرتو خاص حق به جذبه میرسند) هستند، یاد میکند.
سومین نویسندهای که دربارهی محمدِ معشوق سخن گفته است، محمدبن منور، صاحبِ اسرارالتوحید است. حکایت محمدبن منور دربارهی ملاقات معشوق با ابوسعید ابوالخیر جدّ اعلای اوست. صاحبِ اسرارالتوحید مینویسد: در آن وقت کی شیخ بوسعید – قدسالله روحه العزیز – از این ریاضات و مجاهدات فارغ شد و به میهنه بازآمد و آن حالت و کشف به کمال رسید. عزیمت نیشابور کرد، چون به دیهِ بازِ طوس رسید، دیهی است بر دو فرسنگی شهر طابران، درویشی فرستاد و گفت: به شهر شوی به نزدیک معشوق و گویی دستوری هست که در ولایت تو آییم؟ . . . و این معشوق از عقلاء مجانین بوده است و سخت بزرگوار و صاحب حالتی به کمال و نشست او در شهر طوس بوده است و خاکش آنجاست و چون آن درویش برفت، شیخ بفرمود تا اسب زین کردند و بر اثر برفت و جمع صوفیان در خدمت وی، چون به یک فرسنگی شهر رسید، به موضعی که آن را دو برادران گویند، دو بالاست که از آنجا شهر بتوان دید. اسبِ شیخ بایستاد و جمع، جمله بایستادند، چون آن درویش پیش معشوق رسید و آنچ شیخ فرموده بود بگفت معشوق تبسمی بکرد و گفت: «برو، بگو تا درآید!». چون معشوق در شهر، این سخن بگفت. شیخ آنجا، اسب براند و جمع برفتند تا در راه، آن درویش به شیخ رسید و سخن معشوق برسانید و شیخ هم از راه پیش معشوق آمد. او شیخ ما را استقبال کرد و در برگرفت و گفت: «فارغ باش که این نوبت که اینجا میزنند و جایهای دیگر، روزی چند را، با درگاه تو خواهند آورد.»
در مورد معشوق طوسی حکایت دیگری نیز نقل کردهاند و آن ملاقات حکیم بزرگ طوس، ابوالقاسم فردوسی، با این شیخ و همت خواستن از اوست. این داستان در منابع قدیمی نقل نشده است و لذا صحّت آن از نظر مورخان محل تردید است. قدر مسلّم این است که هیچ دلیل تاریخی از برای انکار صحت این داستان وجود ندارد. بایسنفر میرزا که ناقل داستان و نویسندهی مقدمهی شاهنامهی فردوسی در نسخهی بایسنقری است. میگوید:
چون حکیم طوس بر آن شد تا شاهنامه را به نظم درآورد از شیخ محمدِ معشوقِ طوسی – علیهالرحمه – که از جمله اولیاءالله بود استعدادِ همّت کرد و شیخ فرمود: که میان ببند و زبان بگشای که به مقصود خواهی رسید، فردوسی خرّم خاطر گشت و دانست که هر تیری که از شست آن بزرگوار رفت به هدف مراد رسید. در انتها بخش دیگری از سخنان عینالقضات همدانی در مورد معشوق که اشاره به جایگاه ممتاز معشوق نزد صوفیان دارد، نقل میشود:
«جوانمردا، محمد معشوق نماز نکردی؛ از خواجه محمد حموی و از خواجه احمد غزالی شنیدم که روز قیامت صدیقیان [را همه] این تمنا بُوَد که کاشکی از خاک بودندی که محمد معشوق روزی قدم بر آن نهاده بودی. (پورجوادی،۱۳۶۶: ۱۶۹)
۲-۱۰- نگاهی به “عقلاءالمجانین” از سه منظر
در این بخش از سه منظر به عقلاءالمجانین مینگریم: نخست به نقش اجتماعی دیوانگان در عصر خود میپردازیم و سپس به بعضی از کارکردهای سیاسی ایشان اشاره میکنیم، و در پایان، ارتباط دیوانگان با خداوند را در قسمت: “عقلای مجانین و الهیات” که خود به دو بخش “جذبهی صوفیانه” و “واسوخت صوفیانه”، تقسیم میشود، بررسی خواهیم کرد:
۲-۱۰-۱- عقلای مجانین و امور اجتماعی
در میان دیوانگاندانا کسانی بودند که احساس تعهدی عمیق به جامعه – به ویژه وضعیت اخلاقی- آن داشتند. ایشان ناقدانی بصیر بودند که با فراستِ خود، غفلت، دنیازدگی، ریا، خرافه و اسارت انسان عصر خود را تشخیص میدادند و با زبانی غیرمعمول آن را گوشزد میکردند. میتوان این گونه اقداماتِ مجانین را ناشی از احساس رسالت اجتماعی آنان و نوعی تعلیم اخلاقی و تلاش برای اصلاح اجتماع به حساب آورد. دیوانگان، وجدان بیدار و حساس جامعه بودند که باطن امور و حقایق جانهای مردمان برایشان مکشوف بود. آنان خود را در این عالم “تنها” میدیدند، زیرا کمتر کسی را در بین آدمیان مییافتند که از حقیقت انسانی خود تنزّل نکرده باشد و به حیاتی غفلتآلود رضا نداده باشد. شاید از فرط همین تنهایی و عدم انس با آدمیان بود که مجانین در کوچک و بزرگ مسائل خدا را مخاطب قرار میدادند و همواره با وی گفتگو داشتند و همچون رفیقی شفیق و صمیمی و نزدیک، با او دردِ دل، شکایت یا حتی شوخی و مزاح میکردند.
عطار در مثنوی الهینامه به تنهاییِ یکی از این دیوانگان اشاره میکند. دیوانهای در بغداد میزیست که همواره خاموش بود، نه سخنی میگفت و نه سخنی میشنود، چون سبب را جویا شدند، گفت:
دانلود متن کامل این پایان نامه در سایت abisho.ir |
چنین گفت او که حرفی با که گویم؟ | چو مردم نیست پاسخ از که جویم؟ (عطار،۱۳۸۸: ۲۰۶) |
شیوهای که مجانین برای پند دادن برمیگزیدند، جالب توجه و حاوی ظرایف تربیتی است: آنان معمولاً نه به شیوهی وعاظ و عالمان اخلاق- که با زبان و بیانی معمولی و مستقیم و رسمی سخن میگویند- بلکه با روشی غیرمعمول و نمادین و با زبانی هنری و غیرصریح، آمیخته با طنز و ایهام، سعی در اصلاح روح اخلاقی جامعه داشتند. همین شیوهی متفاوت و خلاقانهی آنان در هشیار کردن مردم جامعه است که در حکایاتشان روح هنر دمیده و رفتارشان را تاثیر گذار کرده؛ زیرا همانطور که میدانیم بیان هنری و تاثیرگذار نیز در درجهی نخست، محصول چگونگی بیان است، نه محتوای کلام.
عطار حکایت دیوانهای را نقل میکند که بعد از نماز جمعه، پرده از آینهای که با خود داشت برمیداشت و آن را در مقابل مردمی که از مسجد خارج میشدند، میگرفت تا مردمان لااقل برای یک بار فرصت کنند روی خود را در آینه ببینند و به عیوب آن پی برند، لیک مردمان با بی اعتنایی از روبروی آن میگذشتند به آینه نمینگریستند.
گفتــــی آن باید مرا کاین مردمان | روی خـــود بینند حاضر یک زمان | |
لیک یک تن را همی نه کم نه بیش | وانمیگندد ز روی وریـش خویش
|